هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
جلال آل احمد اسمی که در تاریخ معاصر ایران در جای جای عرصه های ادبیات، سیاست و فرهنگ و مبارزه و انقلاب دیده می شود.
جلال آل احمد متولد سال 1302 تهران است. پدر او سید احمد آل احمد از علمای طراز اول معاصر شهید مدرس بوده است.
او خود می گوید:
در خانواده ای روحانی (مسلمان-شیعه) بر آمده ام و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهر هام در مسند روحانیت مردند. و حالا برادر زاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانیند و این تازه اول عشق است .
نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302 . بی اغراق سر هفت تا خواهر آمده ام. که البته هیچ کدامشان کور نبودند. اما جز چهار تاشان زنده نماندند .کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتیکه وزارت عدلیه (( داور)) دست گذاشت روی محضر ها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. (1)
جلال در خانواده ای رشد و نمو که توسط رضاخان پهلوی و اصلاحات غربی او هر روز عرصه بر آن تنگ تر می شد. همانطور که دیگر مذهبی ها و روحانیون را مخصوصا بعد از شهادت مدرس به کنج انزوا رانده بود.
جلال در این دوره رشد می کند و با ناباوری شرایط اجتماعی را درک می کند که در آن روحانیت هیچ جایگاه قابل توجهی نداشت. و یا در حال از دست دادن موقعیتش بود.
دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: (برو بازار کار کن) تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم اما دارلفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم . روز ها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل . . . و شبها درس. و با در آمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگذاری سیم کشی های متفرق. بر دست ” جواد”؛ یکی دیگر از شوهر خواهر هام که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح ” دیپلمه” آمد زیر برگه وجودم- در سال 1322- یعنی که زمان جنگ.
به این ترتیب که جوانکی با انگشتری عقیق و دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور قوی نیروهای اشغال کننده را. (2)
در این دوره جلال با تمهیدات پدر عازم سفر به نجف برای ادامه تحصیلات دینی می شود. اما در این سفر که بیش از دوماه طول نکشید جو خشک و مقدس مآب حاکم بر حوزه علمیه آن روز نجف او را کلا از دین و دینمداری زده کرد و او بدون انگشتری عقیق و در حالی که گرایشات شیعی اش را کنار گذاشته بود از نجف به تهران بر می گردد.(3)
جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. و معلم شدم. 1326. در حالیکه از خانواده بریده بودم وبا یک کراوات و یکدست لباس نیم دار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به 80 تومان بخرمش.
سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی اشنا شدم و مجله ” پیمان” و بعد ” مرد امروز” و “تفریحات شب” و بعد مجله ” دنیا” و مطبوعات حزب توده . . . و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم” انجمن اصلاح”. کوچه انتظام، امیریه. و شبها در کلاسهایش مجانی فنارسه درس میدادیم و عربی و آداب سخنرانی. و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند هر کدام مامور یکیشان بودیم و سرکشی میکردیم به حوزه ها و میتینگهاشان . . . و من مامور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پسقلعه و کلک چال مناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل . . .
تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال 1323. دیگر اعضای آن انجمن ” امیر حسین جهانبگلو” بود و “هوشیدر” و “عباسی” و “دارابزند” و “علینقی منزوی” و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم ” عزاداریهای نامشروع” که سال22 چاپ شد و یکی دو قران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاریهای مذهبی همه اش را چکی خریده اند و سوزانده. اینرا بعد ها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهایی نوشته بودم در حوزه تجدید نظر های مذهبی که چاپ نشده ماند و رها شد. (4)
اگر چه فعالیت های اجتماعی را جلال از دوران دبیرستان آغاز کرده بود اما فعالیت جدی اجتماعی و سیاسی او در زمان بعد از جنگ دوم در قالب حزب توده آغاز شد.
فعالیت های او در قالب نویسندگی و سخنرانی بود. قلم و زبان تند و جذاب و شخصیت گیرا و جوان پسند او و تهور و شجاعت او عواملی شد برای رشد پی در پی او در حزب توده.
در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت یک کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در ” بشر برای دانشجویان” که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ” مردم” که مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در “رهبر”. اولین قصه ام در “سخن” در آمد. شماره نوروز 24. که آنوقتها زیر سایه” صادق هدایت” منتشر میشد و ناچار همه جماعت ایشان به چپ گرایش داشتند و در اسفند همین سال ” دید و بازدید” را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در” سخن” و “مردم برای روشنفکران” هفتگی در آمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل 25 مامور شدم که زیر نظر طبری “ماهانه مردم” را راه بیندازم.
که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را در آوردم. حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه “شعله ور”. که پس از شکست “دموکرات فرقه سی ” و لطمه ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه “اپرا” منتقلش کرده بودند به داخل حزب. و به اعتبار همین چاپخانهای در اختیار داشتن بود که ” از رنجی که می بریم” در آمد. اواسط 1326. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی!(5)
جلال اگر چه در حزب پی در پی رشد می کرد اما متوجه می شود که این مبارزات اگرچه مقابله با وابستگی کشور به بلوک غرب و انگلیس و فرانسه است اما از طرف دیگر خدمت به گرگ دیگری به نام شوروی است. واقعیت وابستگی، روح وی را آزرده کرد.
مقام معظم رهبری نقل می کنند:
احتمال مىدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مىدهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مىکرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم – منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم و به جایى رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا مىآید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنى به مجرّد اینکه در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران “دکتر مصدق” و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.(6)
جلال خود می گوید:
و انشعاب در سال 1326 اتفاق افتاد. بدنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم- به رهبری خلیل ملکی- و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذر بایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبودو به همین علت سخت دنباله رو سیاست استالینی بودندکه می دیدیم که به چه بواری می انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شدو ما ناچار شدیم به سکوت. در این دوره سکوت است که مقداری ترجمه می کنم. به قصد فرانسه یاد گرفتن. از ” کامو” و “ساتر” . و نیز از “داستایوسکی”. “سه تار ” هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می گیرم.
وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن و از آنجا به خانه شخصی. (7)
جلال در این دوره سرخوردگی در پی حقیقت همچنان تلاش می کند و بیشتر مطالعه می کند. تا به قضیه ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد می رسد.
در آن زمان او به جبهه ملی می پیوندد و مبارزه ی جدیدی را تجربه می کند. اما باز در آنجا متوجه می شود که نردبان ترقی وابستگانی دیگر شده است. او در پی حقیقت بود و می دید که از این تلاش او سوء استفاده می شود.
و اوضاع همین جورهاست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده میشوم به سیاست. و از نو سه سال دیگر مبارزه. در گرداندن روزنامه های “شاهد” و “نیروی سوم” و مجله ماهانه “علم و زندگی” که مدیرش ملکی بود علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود. و باز همین جورهاست تا اردیبهشت 1332 که به علت اختلاف نظر با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنندکه از رهبران حزب بود؛ و با همان “بریا” بازیها. که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازیها از حزب توده انشعاب کرده بودیم. و حالا از نو به سرمان می آمد.(8)
جلال که هنوز در بین افکار مارکسیسم و لیبرالیسم مذبذب بود دو کتاب بازگشت از شوروی و دستهای آلوده را ترجمه می کند که در این دوکتاب شکست افکار کمونیسم به تصویر کشیده شده بود.
اینکه رهبران کمونیسم در شوروی از کارگران حکومت بلشویکی را ساختند و از آن کاخ کرملین و ارتش سرخ را و سپس خودشان تبدیل به سرمایدارانی گردن کلفت تر .
در همین سالهاست که”بازگشت از شوروی”ژید را ترجمه کردم و “دستهای آلوده” سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. “زن زیادی” هم مال همین سالهاست. آشنایی با نیما یوشیج هم مال همین دوره است. و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سال دنبال شد، به گمان من یکی از پر بار ترین سالهای نشر فکر و اندیشه و نقد بود.(9)
او پس از سرخوردگی از حزب توده و جبهه ملی دچار سردرگمی بی کرانی می شود و این فرصت برای بازنگری گذشته اش بهترین فرصت می شود.
بگذریم که شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملی و برد کمپانیها در قضیه نفت که از آن به کنایه در “سرگذشت کندوها” گپی زده ام- سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت. و حاصلش “اورازان-تات نشینهای بلوک زهرا-و جزیره خارک”. که بعدها موسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که ساسله نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم. و اینچنین بود که تک نگاری (مونو گرافی) ها شد یکی از رشته کارهای ایشان. و گر چه پس از نشر پنج تک نگاری ایشان را ترک گفتم.
چرا که دیدم می خواهند از آن تک نگاریها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار به معیارهای او. و من اینکاره نبودم. چرا که غرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی . اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می شود. (10)
او اگر چه در پی تحول در جامعه سنت زده و عقب نگهداشته شده بود اما اکنون می دید که مملکت از چاله در آمده و به چاه افتاده. اکنون او معصومیت مذهبی خود را که در راه پیشرفت مملکت قربانی کرده بود متوجه شده بود که همه چیز از دستش رفته است.
او که تمام علل بدبختی مملکت را روشنفکرانی و سیاستمدارانی می دانست که خود را دربست در خدمت غرب گذاشته و اجیر بی مزد و مواجب خارجی بودند، دست به نوشتن کتاب غربزدگی برد.
و همین جوریها بود که جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازیها سر سالم به در برده متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا- دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می کند به مصرف کننده تنهای کمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک “غرب زدگی”-سال 1341- که پیش از آن در”سه مقاله دیگر” تمرینش کرده بودم. “مدیر مدرسه” را پیش از اینها چاپ کرده بودم-1327-حاصل اندیشه های خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثرفرهنگ مدرسه.
اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن.
انتشار غرب زدگی که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش اینکه “کیهان ماه” را به توقیف افکند. که اوایل سال 1341 براهش انداخته بودم و با اینکه تامین مالی کمپانی کیهان را پس داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول غرب زدگی را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسورو اجبار کندن آن از صفحات و دیگر قضایا …
کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال 41 به اروپا. به ماموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتابهای درسی. (11)
در سال 1342 پدر جلال که از علمای بنام زمان بود فوت می کند. حضرت امام (که در آن زمان در حال تدارک انقلابی عظیم در درون فرهنگ ایران بود)، مراسم ختمی برای پدر جلال در منزل خود برقرار می کند که جلال علیرغم میل باطنی و ناامیدی مفرط از همه فعالان سیاسی از جمله روحانیون زمان (که تن به جبر زمانه داده بودند) در این مراسم بالاجبار شرکت می کند.
در آن جلسه تعیین کننده که سرنوشت جلال عوض شد، او کتاب غربزدگی خود را نزد حضرت امام مشاهده می کند.
حضرت امام خود نقل می کنند:
… من با خانواده “سادات آل احمد” سابقه دارم. با مرحوم پدر شما، آقا “حاج سیداحمد” آقا، با مرحوم آسید “محمد تقی [آل احمد”؛ نماینده مرحوم آیت الله بروجردی در شیعیان عربستان] برادرتان، خدا رحمت اش کند که در خدمت اسلام ]در مدینه[ فوت شد، سوابقی دارم. منتهی آقای “جلال آل احمد” را جز یک ربع ساعت بیشتر ندیده ام. در اوایل نهضت، یک روز در “قم” دیدم آقایی در اطاق نشسته اند و کتاب “غرب زدگی” ایشان در جلو من بود. ایشان به من گفتند: “آقا، چطور این چرت و پرت های ما پیش شما آمده؟” یک همچو تعبیری. و فهمیدم ایشان آقای “جلال آل احمد” هستند. مع الاسف، دیگر او را ندیدم. خداوند ایشان را رحمت کند.(12)
این دیدار ربع ساعتی که جلال با امام دارد او را متوجه نسل جدیدی از روحانیون اصیل، انقلابی و مبارز که ریشه مبارزاتشان ایمان به الله و بدون منافع حزبی است می شود.
اینجانب اگر چه تلاش فراوانی جهت بدست آوردن متن مذاکرات حضرت امام با جلال در آن جلسه نموده ولی چیزی بدست نیاوردم بجز اینکه حضرت امام همان کتاب غربزدگی جلال را که متضمن حواشی خودشان بود به جلال هدیه می کند.
از این پس جلال گریزپای عالم سوز، جلالی می شود که به سفر حج می رود و در آن سفر تحول درونی اش تکمیل و به عرفان می گراید.
در فروردین 43 به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره بین المللی مردمشناسی. و به آمریکا در تابستان 44. به دعوت سمینار بین المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه “هاروارد”. و حاصا هر کدام از این سفرها سفر نامه ای. که مال حجش چاپ شد. به اسم “خسی در میقات” و مال روس داشت چاپ می شد ؛ به صورت پاورقی در هفته نامه ای ادبی که “شاملو” و “رویایی” در می آوردند. که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه . گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردمشناسی دادهام در “پیام نوین” و نیز گزارش کوتاهی از “هاروارد”،در “جهان نو” که دکتر براهنی در می آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ما را نکرد.
هم در این مجله بود که دو فصل از “خدمت و خیانت روشنفکران” را در آوردم . و اینها مال سال 1345. پیش از این “ارزشیابی شتابزده” را در آورده بودم -سال43-که مجموعه هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. که در تبریز چاپ شد. (13)
او در پی جبران گذشته خود بوده و از طرفی تلاش برای اصلاح جریان روشنفکری در ایران بر می آید. و به مبارزه علیه رژیم پهلوی و انقلاب به اصطلاح سفید شاه اما با گرایشی اصیل و جدی تر از گذشته می پردازد.
و پیش از آن نیز قصه نون والقلم را سال1340- که به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخی گذاشته ام و وارسیده. آخرین کارهایی که کرده ام یکی ترجمه” کرگدن” اوژن یونسکو است -سال 45- و انتشار متن کامل ترجمه “عبور از خط” ارنست یونگرکه به تقریر دکتر محمود هومن برای “کیهان ماه” تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همین روزها از چاپ ” نفرین زمین” فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده می گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها در باره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده .
و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جاش زده اند
پس از این باید” خدمت و خیانت روشنفکران” را آماده کنم که مال سال 43 است و اکنون دست کاریهایی می خواهد. و بعد باید “تشنگی و گشنگی ” یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به دوباره نوشتن “سنگی بر گوری” که قصه ای است در باب عقیم بودن. و بعد بپردازم به اتمام “نسل جدید” که قصه دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش … و می بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شی ترا به حجله خویش خواند و چه مالیخولی که به سر داشت …
دیماه 1346(14)
اینکه آیا دیدار با امام جلال را متحول کرده و اثر گذاشته یا نه را می توان از نامه ای که جلال در سفر حج برای حضرت امام می نویسد یافت. کسانی که با جلال و نوشته های او آشنایند از لفظ عاشقانه و مریدانه او در مقابل حضرت امام خواهند دانست که او چقدر متاثر از شخصیت امام خمینی شده است.
“مکه- روز شنبه 31 فروردین 1343- 8 ذی حجه 1383”
آیت اللها!
وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت، تهران را به شادی واداشت، فقرا منتظر الپرواز (!) بودند به سمت بیت الله. این است که فرصت دست بوسی مجدد نشد. اما این جا دوسه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیله ای کنم برای عرض سلامی بد نیست.
اول این که مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء- جنوب غربی خلیج فارس، حوالی کویت و ظهران- می گفت 80 درصد اهالی الاحساء و ضوف و قطیف شیعه اند و از اخبار آن واقعه مولمه پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیون به آن سمت ها گسیل بشود هم جا دارد و هم محاسن فراوان.
دیگر این که در این شهر شایع است که قرار بوده آیت الله حکیم امسال مشرف بشود، ولی شرایطی داشته که سعودی ها دو تایش را پذیرفته اند و سومی را نه. دوتایی را که پذیرفته اند داشتن محرابی برای شیعیان در بیت الله و تجدید بنای مقابر بقیع و اما سوم که نپذیرفته اند حق اظهار رای و عمل در رویت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامده اند و هیئتی را فرستاده اند گویا به ریاست پسر خود. خواستم این دو خبر را داده باشم.
دیگر این که گویا فقط دو سال است که به شیعه در این ولایت حق تدریس و تعلیم داده اند، پیش از آن حق نداشته اند.
دیگر این که ]کتاب[ “غرب زدگی” را در تهران قصد تجدید چاپ کرده بودم با اصلاحات فراوان. زیر چاپ، جمعش کردند و ناشر محترم متضرر شد. فدای سر شما.
دیگر اینکه طرح دیگری در دست داشتم که تمام شد و آمدم، درباره نقش روشنفکران میان روحانیت و سلطنت. و توضیح این که چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفته اند و نمی بایست. اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم کرد و به حضرتتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و روحی قضیه را گمان می کنم نشان داده باشم. مقدماتش در “غرب زدگی” ناقص چاپ اول آمده. دیگر این که امیدوارم موفق باشید والسلام.